یکی شدن من وهمسرخوبمیکی شدن من وهمسرخوبم، تا این لحظه: 14 سال و 9 ماه و 16 روز سن داره
زندگی ما زیر یه سقفزندگی ما زیر یه سقف، تا این لحظه: 13 سال و 9 ماه و 9 روز سن داره
وبلاگ نی نی مون وبلاگ نی نی مون ، تا این لحظه: 12 سال و 9 ماه و 9 روز سن داره

فرشته ی آسمونی من

این قافله ی عمر ..... !!!!

سلام گل مامان آخ که نمیدونی الان دلم چقدر میخواست تو رو داشته باشم چند وقتیه حس بیهودگی شدید بهم دست داده کاش الان واقعا شرایط جور بود ولی افسوس که هنوزباید صبر کرد . دلم برات تنگ شده با اینکه هیچوقت نداشتمت ! راستی مامانی فردا تولدمه ها نمیخوای به مامانی تبریک بگی ؟ تا الان دو نفر بهم تبریک گفتن .. تو هم بشو سومیش :) عشق من فردا ٢٣ سالم تموم میشه .   خیلی خیلی دوست دارم عزیزم . میبوسمت هزار هزار تا ...
25 خرداد 1391

دوشنبه ی من ... یک صبح تا شب !

سلام عزیز دلم امروز تقریبا روز خوبی بود صبح باباییت ،‌ من و دوست جونمو برد پارک و دو ساعتی توی پارک بودیمو بعد اومد دنبالمون . ساعت نزدیک ١١ خونه بودم  ناهار برای خودم و مامان جون اینا درست کردم . البته بعد از مدتی ! و بعدم نشستم پای کامپیوتر و اینترنت ١٥:٣٠ تا ١٦:٣٠ هم تلویزیون و بعد هم تخت گرفتم خوابیدم البته همچین تخت تخت هم نه . چند بار اس ام اس برام اومد . دو بار تلفن خونه زنگ زد . یه بار دم در زنگ زدن و یه بارم گرمم شد و پا شدم کولرو روشن کردم !!!  ولی اون لحظه این شکلی بودم ! ولی بازم از رو نرفتم و از ساعت 16:30 تا 19 خوابیدم . بعد هم باباییت اومد و تا ساعت20 با هم فیلم  نگ...
24 خرداد 1391

بهار من

تو بهاری ؟ نه ... بهاران از توست از تو می گیرد وام هر بهار این همه زیبایی را هوس باغ و بهارانم نیست ای بهین باغ و بهارانم تو ! ...
22 خرداد 1391

روزی که خیلی بد گذشت

وااااااااااااااااااااای خیلی ناراحتم خیلی .. اعصابم اینقدر خرده که اصلا نمیدونم باید چیکار کنم... ژوژمانم خیلی بد بود .... آبروم جلو استادم هم رفت حسابی، به خاطر اینکه کارمو خودم انجام نداده بودم و اونم فهمید  حالا میترسم این درسو بیفتم..... خیلی خیلی ناراحتم..  آخه با این وضعیت سایت و کلاس و شیوه ی تدریس استاد توقع دارن چیزیم یاد یگیریم واقعا که ............. سایتمون که اندازه آغل موشه دو نفر با هم برن توش یکیشون خفه میشه . خب استادهم مجبور بود کلاس درس عملی رو به شیوه ی نظری تدریس کنه.منم که 4 جلسه سر کلاسش نبودم ... کلاسی که کلا ده جلسه هم نبود خب یه بارش به خاطر فوت بابابزرگم بود دو بارش به خاطر سفر م...
21 خرداد 1391

دلم گرفته

سلام مامانی من نمیدونم برات چی بنویسم . از خستگیام و روزمرگیام ..... از بی حوصلگیم و بد خوابیم ..... نمیدونم نمیخوام این چیزا رو بنویسم ولی آخه به تو نگم به کی بگم ؟ نمیدونم چرا حس میکنم روزام خیلی بیهوده میگذره و تلف میشه ..... با اینکه خیلی هم بیکار نیستم اما برای انجام کارام انرژی لازمو ندارم. روزام خیلی تکرارایه خیلیییییی دلم یه تنوع میخواد . یه تنوع قشنگ و خوب ..... دلم خیلی گرفته . الان بیشتر از همیشه بهت احساس نیاز میکنم . خیلی زیاد . دلم میخواست تو بودی تا بغل بگیرمت و از غصه ی دنیا دلم خالی شه ..  کاش شرایط طور دیگه ای رقم میخورد . اما راضی هستیم به رضای خود خدا که هیچوقت بد بنده هاشو نمیخواد...
21 خرداد 1391

یه حرفایی همیشه هست ...

وقتی میام اینجا همیشه دوست دارم یه چیزی بنویسم اما میمونم که چی بنویسم ... آخه اونایی که نی نی دارن میان و از نی نی هاشون میگن ولی من .... میترسم وبم خسته کننده باشه . اما دلم نمیاد که نیام و چیزی ننویسم . آخه اینجا رو دوست دارم . حس میکنم تو حرفامو میخونی وقتی برات مینویسم . و چی از این بهتر ... یه حرفایی هست که آدم نمیتونه به هیشکی بگه . خیلی لذت داره وقتی میای و اون حرفا رو برای  بچه ات میگی . مگه نه ؟   ببخش که این روزا زیاد با ذوق و علاقه ننوشتم و همش یه جورایی با خستگی و بی حوصلگی همراه بود . دعا کن حالم بهتر شه تا باز با شور و نشاط قبل برگردم اینجا . دوست دارم   ...
21 خرداد 1391

کنار تو دریایی ام که از شب و طوفان رهاست

تو بهترین ترانه ی زندگی منی که هر روز با عشق زمزمه ات میکنم.... کودکم تو برایم نفسی وقتی از سختی زندگی گاهی نفسم به شماره می افتد تو دری تازه از امید به رویم می گشایی وقتی که برایم سخت است امیدوار باشم تو مرا به یاد خدا می اندازی وقتی روزمرگیهایم مرا از یاد معبودم غافل میکند تو مرا وادار می کنی مادر باشم . مااااااااااااااااااادر .... وقتی تو هستی بهشت زیر پای من است . اما من بهشت را بی تو نمی خواهم فرزندم .....         ...
21 خرداد 1391

روز بابایی

سلام گل نازم دیروز روز پدر و مرد بود . نمیدونستم باید چی بخرم و از طرفی فرصتش هم نبود که تنهایی برم . به خاطر همین با باباییت رفتم و یک جفت کفش براش خریدم. و برای بابای بابا یک جفت صندل برای بابای خودم هم یه" ادوکلن و یه جفت صندل "مشترکی با خاله خریدیم. روزشون مبارک باشه .   راستی امروزم با نجمه جون رفتیم پارک ملت .. و جات حسابی خالی بود. دوست دارم عشقم ...  
16 خرداد 1391

دایی

عزیز دلم دیروز هم تموم شد . تموم شد مثل همه ی روزای دیگه ... و شاید بعد از مدتی ،‌ علی هم از یاد خیلی ها بره . به هر حال گذر زمان فراموشی میاره ..... ولی ما هیچوقت فراموشش نمیکنیم و اصلا فراموش کردنش غیر ممکنه . دلم میخواد تو هم وقتی بزرگتر شدی بدونی که اون دایی تو بوده و هست . تنها دایی ای که داری . دوست دارم دوستش داشته باشی و دعاش کنی و مطمئن باش که اون هم تو رو خواهد دید . تمام این یک سال هر هفته رفتیم سر مزارش . بیشتر ٥ شنبه ها و گاهی هم جمعه ها . و دعاش کردیم و قرآن براش خوندیم . حتی اون یک هفته ای که نشد برم به خاطر اینکه مدینه بودم باز هم اونجا خیلی به بادش بودم و همون پنجشنبه عصر توی مسجدالنبی ،‌ براش خیل...
21 خرداد 1391

...

یکسال پیش ، این موقع هنوز زنده بودی داداشی هنوز نفس می کشیدی نفسای آخرتو یک ساعت دیگه مونده یک ساعت به ... کاش پارسال قدر این یه ساعت و میدونستیم و لا اقل تو اون ساعت آخر کنارت بودیم . کاش ...
11 خرداد 1391